شروع نوشتن یرا دختر نازم
خورشید من مهرسا جون
از این به بعد میخوام روزهای زندگی با تو بودن بنویسم چند روز گلم برات وبلاگ درستیدم اما از بس که شیطونی نمیتونم مطلب بنویسم
عزیزم البته قبلا از اینکه بیای تو دل مامانی برات یه وبلاگ خوشجل درست کرده بودم و تا خاطرات 2ماهگی رو نوشتم اما وبلاگمون خراب شد واسه همین دوباره درستیدم
من و بابای روز 91/3/16 فهمیدیم که شما اومدی تو دل مامانی.بابایی شب به افتخار شما یه جشن دونفره گرفت و دوتا کفش خوشجل خریدیم یکی دخترونه یکی پسرونه آخه ما نمیدونستیم نی نیمون چیه؟
91/4/5 رفتیم سونو تا شما رو ببینیم صدای قلب جوجولوتو بشنویم که دکتر بهمون گفت شما دو تا نی نی دارین
البته مامانی یکم نگران بود آخه دو قلویی سخته
خلاصه گلم 91/4/31 فهمیدیم که یکی از نی نیا رشد خوب نکرده وحالا فقط یکی یدونه است مامانی وبابایی ناراحت شدن
91/5/21 فهمیدیم که ما یه دخمل ناز نازی داریم من دوست داشتم اسمت مهرسا باشه بابایی میگفت باران اما مامان برنده شد
خوب عزیزم روزهای انتظار دیدن تو با همه استرس و قشنگیاش گذشت تا 91/11/12 ساعت 5 عصر تو یه روز بارانی دخمل من بدنیا اومد همه اومده بودن تو رو ببینن خاله ها دایی ها عمو ها عمه آقایی و مامان وبابا بزرگ